دوستـ ــــی با مترسکـــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

ــ مرسی ممنون شما لطف دارین
خاتون ــ دخترم آنیتا رو میسپارم دست تو ها
" آنی زد به شونه ی مامان بزرگشو گفت : "
ــ یکی میخواد مراقب این خانم باشه ، آبرومو بردی دیگه مامان بزرگ برو تو
خاتون ــ باشهـ میسپارمتون دست خدا .
ــ خدانگهدار
آنی ــ منم میسپارمت دست
" آروم گفت : "
ــ عزرائیل
" خندم گرفته بود ، زدم پهلوشو گفتم : "
ــ بیشعور خیلی بی انصافیا
خاتون ــ با من بودین ؟
آنی ــ نه فدات شم تو برو نفسم
" خاتون رفت تو و در رو بست ، آنی ام زد زیر خنده و گفت  "
ــ یه ساعته میگم برو تو ایستاده اینجا ، الانم یهو رفت تو در رو بست ، چه بی ادبه این زن .
ــ باشه بریم حرص نخور
" میخواستم سوار شم که دیدم عرفان نشسته پشت فرمون ، خندیدم و به آنی که سلانه سلانه میرفت سمت در گفتم : "
ــ غقب بشین .
آنی ــ چرا ؟
ــ چون یه آقا باهامه .
" آنی نیم نگاهی انداخت و گفت : "
ــ این پیر مرد کیه با خودت آوردی ؟
ــ بابابزرگمه
آنی ــ آهان ، لابد از تو گور در اومده
ــ دقیقا"
" با حرص نشست عقب و منم کنار راننده . "
آنی ــ سلام
" عرفان نیشخندی زد و گفت : "
ــ آنیتا خانوم باید منو ببخشید که ماشینتو دست منه
" آنی خشکش زد ، عرفان برگشت سمت آنی و گفت : "
ــ انتظار نداشتی ؟
آنی ــ خاک عالم بر سرم تو چرا یه شبه پیر شدی ؟
عرفان ــ از بس غم این دروغ تو رو خوردم ، میخواستم باهات ازدواج کنم اما همه چی بهم ریخت
آنی ــ منکه کاری نکردم ، فقط یه ماشینو دروغ گفتم
عرفان ــ حیف شد
آنی ــ صبر کن ببینم ، باران ؟ این همون پسر عموی نوزده سالته ؟
ــ آره
آنی ــ وای خدای من اینهمه پسر آخه چرا تو با من دوس شدی ؟
عرفان ــ هی هی دختر جون یادت رفته هی زنگ میزدی ؟ تو خودت اصرار داشتی با هم دوس شیم
ــ به به چشمم روشن
آنی ــ تو نبودی منو بردی رستوران شام خوردیم ؟
عرفان ــ چه ربطی داشت ؟
ــ عرفان با همه اونجا میره .
" آنی نفس بلندی کشید و گفت : "
ــ کم کم دارم خفه میشم
عرفان ــ عزیزم میگفتی بهت شنا یاد بدم
آنی ــ لازم نکرده بچه جون
عرفان ــ باران ؟ به این بگو من از کلمه ی بچه متنفرم
ــ آنی این از کلمه ی بچه متنفره
" آنی به خنده افتاد و گفت : "
ــ خوبه زود فهمیدما ، پسر کم کم داشتم نقشه میریختم که بیای خواستگاریم .
عرفان ــ هـ ـــــــــــــــه
آنی ــ زهرمار
عرفار ــ نه بابا ؟ کجا رفتن اون همه قربون صدقه رفتنا هان ؟
آنی ــ تو شلوار بابام .
ــ شرمنده بحث شیرینتونو قطع میکنم ، عرفان راه بیفت بابا نه شد .
عرفان ــ حواسم پرت شد ببخشید .
" تو راه هر سه ساکت بودیم ، وقتی آشنایی اون دو تا یادم میفتاد خندم میگرفت ، وای خدای من دنیا با تمام وسعتش خیلی کوچیک بود .  نیم ساعتی تو راه بودیم ، البته ترافیک مونده بودیم ، خلاصه رسیدیم ، وقتی از ماشین پیاده شدم یه نفس راحت کشیدم ، ساناز و سامان ما رو دیدن و تند تند به سمت ما اومدن ، سامان خنده ای کرد و گفت : "
ــ عرفان جیگری شدیا .
عرفان ــ قربونت داداش . راستی سلام پیوندتان مبارکـــ
ساناز ــ سلام ، مرسی . عرفان خوشکل شدی ، به به شما دوتام که دست کمی از عرفان ندارینا . چرا اینهمه دیر اومدین ؟
آنی ــ از این خانوم بپرس ، تبریک میگم منم .
ــ به من نگاه نکنین مقصر عرفان بود . تو رو خدا بهش بگین فردا رنگ موشو عوض کنه .
" ساناز و سامان خندیدن و ساناز گفت : "
ــ چرا اینجوری که کپی فاینال فانتزی شده .
ــ لازم نکرده اه .
سامان ــ چی شد الا زد به سرت موهاتو این رنگی کنی ؟
عرفان ــ عاشق یه دختر از خودم بزرگتر شدم .
" با این حرف همه زدن زیر خنده ، عرفان زیاد شوخی میکرد ، مطمئنا" اون لحظه فکر کردن که بازم شوخیه . طولی نکشید که آنی با یه پسر به سمت یه میز رفتن و همونجا نشستن ، عرفانم با سامان بود ، ساناز هم دست منو گرفته بود . حالا بماند سلام و احوالپرسیامون با پدر و مادر سامان و ساناز . چون واقعا" گیج کننده بود ، همه با هم حرف میزدن و منم عین مترسک فقط لبخند میزدم . با ساناز یه گوشه نشستیم ، کمی اطرافو دید زدیم تا اینکه ساناز گفت : "
ــ میدونستی خود کشی کردم ؟
ــ هان ؟
ساناز ــ بابا زندونیم کرد تو اتاق و منم رگمو زدم .
" دستشو بلند کرد و مچش جای بخیه ها دیده میشد . "
ــ دیوونه چرا اینکارو با خودت کردی ؟
ساناز ــ اونا میخواستن به زور سام رو بفرستن آمریکا ،همش دو ساعت مونده بود به رفتنش اینکارو کردم ، با اینکه درد زیادی کشیدم اما ارزششو داشت ، الا سام رو دارم ، ما با هم خوشبخت میشیم مگه نه ؟
ــ امیدوارم .
ساناز ــ از دوازده سالگی باهاشم . از همون موقعی که تو عروسی خاله شهینم با هم همبازی شدم . هه ! چه زود گذشت ، به خونه ی همدیگه زنگ میزدیم و راجعب مدرسه و کارای روزمره میگفتیم ، گاهی گریه میکردیم و گاهی میخندیدیم . خیلی زود گذشت ، بعده ده سال به هم رسیدیم با هم تموم مشکلات رو پشت سر گذاشتیم . از امشب به بعد نفس راحت میکشم .
ــ خیلی خوشحالم برات .
ساناز ــ میخوام بغلت کنم میشه ؟
ــ چرا که نه ؟
" همدیگه رو بغل کردیم ، برای چند لحظه فشار دستای سانازُ رو شونه هام به وضوح حس کردم ، با صدای سامان از هم جدا شدیم ، سامان چپ چپی نگام کرد و گفت : "
ــ چرا چشمای زن منو پر از اشک کردی ؟
" با دیدن ساناز ، لبخند تلخی زدم و گفتم : "
ــ زن تو ام باعث شد چشمای من پر از اشک بشن .
" هر سه زدیم زیر خنده ، سامان نشست کنارم و گفت : "
ــ دیدی آخرش بهم رسیدیم ؟
ــ آره ، خیلی خوشحالم براتون ، آرزوی خوشبختی شما رو دارم از ته قلب
ساناز ــ سام یه چیزی بیار بخوریم ضعف کردیم بابا
سامان ــ میگن زنا پیچیدن ، تا امروز خودتو مانکن نگه داشته بودی که دل منو ببری هان ؟ الا دیگه بیخیال مانکنی شدی ؟
ساناز ــ وا یعنی همینجوری تو حسرت یه میوه بمونم ؟
ــ میوه که چاق نمیکنه ، سامان خان اگه میخوای دوست منو زجر کش کنی من خودم بجای تو نامزدش میشم .
" سامان ، ساناز رو بغل کرد و گفت : "
ــ عشق خودمه ، جیگر خودمه ، زن خوشکل خودمه .
" هر سه میخندیدیم که یهو سام با جدیت گفت : "
ــ تو ام باید برای عشقت بجنگی عزیزم .
ــ با منی ؟
سامان ــ نه با سانازم ، دارم میگم شوهر دومم میتونه بگیره .
ساناز ــ زهرمار ، باری عشقی نداره که براش بجنگه
سامان ــ اما یکی هست که عاشقشه
ــ اون یکی که تو ازش حرف میزنی خنگه ، تو حال و هوای جوونیای خودشه
سامان ــ عین مامان بزرگایی
ساناز ــ به منم بگین چه خبره اینجا ؟
سامان ــ هیچی قربونت برم ، حدس زدم شاید یکی عاشقش باشه که خانوم انکار میکنه .
ــ  ای وای عرفان کو ؟
سامان ــ فرستادمش دنبال گلاب
ساناز ــ دیوونه .
" خندیدم و گفتم : "
ــ اول گل میارن بعد گلاب
سامان ــ خودش گله ، همون گلاب کافیه .
ساناز ــ بچه ها یه لحظه همینجا باشین الان میام . مامان داره اشاره میکنه .
سامان ــ هیچی نشده دارن زنمو ازم میگیرن .
" ساناز یه چشمک زد و رفت ، سامان آروم گفت : "
ــ سه سال چیزی نیست بخدا
ــ بخاطر خدا بس کن سامان . اون نمیفهمه چی داره میگه
سامان ــ خنگی دیگه دخترای شهر تو حسرت یه سلام اونن اونوقت تو ...
ــ همچین میگه انگار تا حالا با هیچ دختری نبوده
سامان ــ مشکل تو اینه ؟
ــ نه من مشکلی ندارم ، به من ربطی نداره
سامان ــ دیوونم کردی دختر .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:2توسط Sina | |